#نوستالژی قند شکستن 😍چه کسایی یادشونه اون قند های نرررم مثل نقل رو چقد باخواهربرادرتون سره اون نقل ها دعوا کردینو مامانتون رو عاصی کردین😍😂خدا را چه دیدی ...شاید بعد ها زمانیکه هوا مثل امروز ابری و دلگیر بود ...هیاهوی باد غوغا میکرد... نم نم باران تسلی بخش این بیقراری ناپیدای باد بود و سعی بر آرام کردن او داشت ... ...من در همان خانه ای که قبلا توصیفش کرده بودم نشسته ام بر روی صندلی چوبی ..میخواند ان رادیویی که در ایام جوانی خریدمش ... امشب در سر شوری دارم .... با همان نوایی که پرتاب میکند ادم را به قرن های گذشته ... با همان نغمه ای که تپش قلب خسته ام را تند تر میگرداند ... امشب از این عالم گویی دورم ... بوی کیک خانگی که گذاشتم کم کم بلند میشود ...و همچنان خواننده میخواند... امشب یک سر شوق و شورم ..
البوم خاطرات را ورق میزنم ... از کودکیم میگذرم ...قدم در نوجوانی میگذارم ...سرخوشانه جوانی ام را جوانی میکنم ... میانسالیم میدود و من را به این زمان هدیه میدهد... مانند عاشقی که تمام راه را دویده تا ان شاخه گل قرمز را به معشوقه اش که هرشب خواب اورا میدید تقدیم کند .... ورق میزنم ورق میزنم بار دیگر زندگانی ام را از پیش چشمم میگذرانم ...جلوی کتابخانه ام می ایستم چشم هایم را میبندم میخواهم بدانم بازهم موفق میشوم محبوب دل انگیزم را تشخیص دهم ...ردیف پنجم، کنار نامه های جلال آل احمد به سیمین دانشور ... چشم هایم را باز میکنم ...محبوب خودم ...نیت میکنم برای خواندن نوشته های خودم ... دست نوشته هایی که در لحظات مختلف نوشته بودم... داخل مترو ،سر کلاس ادبیات ،نشسته بر پله های خانه مادربزرگم ...خنده ام میگیرد به ان روزهایی که یک نویسنده تازه دست به قلم شده بودم ...هرروز و هر شب مینوشتم ...لبریز از شور جوانی بودم ...
به دوکبوتر جلد پنجره ام نگاه میکنم که بهم چسبیده اند...تنگ همدیگر را در اغوش کشیده اند ... حتی میشنوم نجواهای عاشقانه اشان را ... دیده ام تار میشود ... عینکم را برمیدارم به یار جدایی ناپذیرم چشم میدوزم ... با ان پارچه که اولین گلدوزی ام را روی ان نقش زدم، نوازشش میکنم ...چه چیزهایی که از دریچه آن دیدم و ندیدم ... هنوز طنین افکن است ... در اسمان ها غوغا فکنم ... به اینه نگاه میکنم ...چروک های اطراف چشمم نشان دهنده مرارت هاییست که کشیده ام اما هنوز مرا زنده نگهم داشتند ... به موهای سپیدم ... به جسم نحیفم ... پنجره را باز میکنم لب ان مینشینم ...یاد ایام جوانی ... کبوتر ها پر میزنند ... نوازش میکنم شمعدانی باران خورده ام را ... باز امشب در اوج اسمانم ... ناگهان مرا از پشت بغل میکند ...گونه اش را به گونه ام میکشد ...
عمیق عطر تنم را بو میکند ... لبخند میزنم ... دست برگونه ای که سالها بوسه بارانش کردم ، میکشم ... میگوید ..مامان باز شدی ۱۸ ساله ؟ مادر هم انقدر عاشق و رویایی ...تبسمی میکنم ...پلک هایم را میبندم و در سرم این جمله چرخ میخورد که دخترم ... من همیشه و هرزمانی.. در ۶۰ سالگی ام ...در ۲۸ سالگی ام ... همان دختر سال های دور و پر از عطر دلنشین زندگی ام هستم ...اری روحم در اغوش همان دوران مانده است ...عروس همان عهد تکرار نشدنی ام شده ...دستش را میگیرم و به چایی همراه با کیک خانگی ام که عاشقش است ، دعوتش میکنم ... هنوز سر میدهد ....
امشب در سر شوری دارم ...امشب در دل نوری دارم ...
#بیتا_آرمان_نیا
...